یک سنگی بود که نه در رودخانه بود و نه در خرابه آن در باغچه هم نبود. بلک در یک نان داغ بود. یک پسری نان را خرید سنگ غرغرو داد زد آی وای سوختم چه هوای گرمی چه جای داغی. دست پسر صدای سنگ را شنید و او را کند و پرت کرد روی زمین. وسرش درد گرفت. داد زد وای ای سرم چه جای بدی پای اقای نانوا صدا را شنید ولگدی به او زد. سنگ غرغرو به دیوار خورد و گفت وای کمرم گربه ای که کنار دیوار خوا بیده بوداز خواب بیدار شد. سنگ را پرت کرد توی جوی آب سنگ چیز ویز کرد. قلب قلب آب خورد و رفت ته جوب آب آرام شد وگفت به به چه آب خنکی چه جای با صفایی. و همان جا ماند و دیگر غرغر نه کرد.
نام داستان حضرت علی (س)
یک شب حضرت علی (س) داشت به نیاز مندان غذا می داد یک مردی او را دید و فکر کرد او دزد است. دنبال او راه افتاد و دید که او ایستاد. ان هم ایستاد حضرت علی (س)گندم برنج وخرما را زمین گذاشت و در زد و خودش رفت پسر در را باز کرد و دید گندم و برنج و خرما هستند ان مرد از پسر پرسید این مرد کیست تو ان را می شناسی ایا این مرد هر شب برای شما غذا می اورد پسر جواب داد بله هر شب برای ما غذا می اورد اما نمی دانم که او کیست ان مرد حضرت علی (س) را تعقیب کرد دید دم در یکی خرما برنج و گندم گذاشت ان مرد رفت تا هم کمکش کند و هم نامش را به پرسد رفت و از او پرسید نام تو چیست حضرت علی (س) جواب دادن من علی (س) هستم. مرد که باورش نمی شد دست حضرت علی (س) را بوسید و به او کمک کرد. حضرت علی (س) وقتی کارش تمام شد از مرد تشکر کرد و ان ها با هم خداحافظی کردند هم و با هم دوست شدند
سلام
این عکس ها مال زمانیه که شش سالم بود و پیش دبستانی بودم
بابام این عکسها رو گرفته و اون موقع تو خونه باباجونم بودم