یک سنگی بود که نه در رودخانه بود و نه در خرابه آن در باغچه هم نبود. بلک در یک نان داغ بود. یک پسری نان را خرید سنگ غرغرو داد زد آی وای سوختم چه هوای گرمی چه جای داغی. دست پسر صدای سنگ را شنید و او را کند و پرت کرد روی زمین. وسرش درد گرفت. داد زد وای ای سرم چه جای بدی پای اقای نانوا صدا را شنید ولگدی به او زد. سنگ غرغرو به دیوار خورد و گفت وای کمرم گربه ای که کنار دیوار خوا بیده بوداز خواب بیدار شد. سنگ را پرت کرد توی جوی آب سنگ چیز ویز کرد. قلب قلب آب خورد و رفت ته جوب آب آرام شد وگفت به به چه آب خنکی چه جای با صفایی. و همان جا ماند و دیگر غرغر نه کرد.